باهم صلح کنیم



در  جنگ اول  جهانی  سربازی  نامه ای  برای  فرماندە اش  نوشت:

جناب  فرمانده! اسلحەام را زیر  خاک پنهان کردم، دیگر نخواهم  جنگید و این تصمیمم بخاطر ترس از  مرگ نیست 

وحتی  بخاطر عشق به همسر و  پسر کوچکم  و  دخترم  هم  نیست. 

راستش  را  اگر بپرسی، بعد  از  آنکه  یک سرباز  دشمن را با این دستانم  کشتم ...و وقتی درون جیبهایش را  تلاشی کردم چیزی عجیبی  دیدم ..

روی یک تکه کاغذ آغشته به خون  نوشته شده بود: پدر جان از  روزی  که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب  آفتاب جلوی  دروازه چشم  به راه تو ام

بخدا اگر این بار برگردی، پدر جان تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه  نمیدم  دوباره به جنگ برگردی ..

من این کودک را در انتظاری بیهوده  نگاه داشتم ...

آیا او تا چند غروب دیگر  چشم انتظار  پدر خواهد ماند؟

نفرت بر جنگی که کودکی را  از آغوش پر مهر پدر  بی بهره میکند.

ارسال یک نظر

جدیدتر قدیمی تر